معنی بی تکلف

لغت نامه دهخدا

تکلف

تکلف. [ت َ ک َل ْ ل ُ] (ع مص) رنج چیزی بکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رنج بر خود نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). تجشم در امری و تحمل کردن آن با رنج و سختی و خلاف عادت. (از اقرب الموارد). محنت و مشقت و توجه و سعی و کوشش و مداومت و زحمت. (ناظم الاطباء): هرکجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و یا هیچ تکلفی را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. (کلیله و دمنه).
نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم
از دو چشم آب بر او ریزم و تر گردانم.
عطار.
|| بخود گرفتن کاری را بی فرمودن کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || از خویشتن چیزی نمودن که آن نباشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). از خود چیزی نمودن که آن در طبع نباشد. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). || افراط در آداب و رسوم و نوازش و ظاهرسازی و ریاکاری و تزویر. (ناظم الاطباء). آرایش. نیکو جلوه گر ساختن چیزی:
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبعبر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن.
منوچهری.
بر عادت سال گذشته که سلطان محمود را ساختی بسیار خوردنی با تکلف ساخته بود بفرستاد، امیر را ازاو سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 256). و چون عید کرده بود سلطان از میدان به صفه ٔ بزرگ آمد، خوانی نهاده بودند سخت با تکلف. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 257). رسول را آوردند و بگذرانیدند بر آن تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خویش ندیده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 290). پسر علی از راه دیگر بازگشت و رسول را با آن کوکبه بسرای خویش برد و تکلفی بزرگ ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293).
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا.
مسعودسعد.
چنانکه مثل او [مناره] هیچ جای نبودی، در غایت تکلف و نیکویی. (تاریخ بخارا ص 61).
به تکلف نشود چون تو عدوت
نتوان یافت جوانی به خضاب.
ادیب صابر.
و آن را بانواع تکلف بیاراست. (کلیله و دمنه). هرکه به تکلف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). هر معنی که از پیرایه ٔ سیاست کلی و حلیه ٔ حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که به لباس عاریتی آنرا بیاراید به هیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). و او در ابواب تفقد و تعهد، ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه).
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.
خاقانی.
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی تکلف دست از میان برآرد.
خاقانی.
بی تکلف نزد هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست.
مولوی.
شکر نعمت بزرگان واجب است و ذکرجمیل و دعاء خیر و اداء چنین خدمتی در غیبت اولیتر است از حضور، که آن به تصنع نزدیک است و این از تکلف دور. (گلستان).
برخیز تا طریق تکلف رها کنیم
دکان معرفت به دو جو پربها کنیم.
سعدی.
نگویمت به تکلف، فلان دولت و دین
سپهر مجد و معالی، جهان دانش و داد.
سعدی.
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندورن.
(بوستان).
تکلف بر مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست.
(بوستان).
جان به تحفه بر جانان مفرست ابن یمین
کاین تکلف مثل زیره به کرمان باشد.
ابن یمین.
یک مو به تنم بی نمک جلوه نمانده ست
زین بیش به کس بار تکلف نتوان کرد.
سالک قزوینی (از آنندراج).
|| در عبارت زیر بمعنی عمد و تعمد آمده است: و اگر شراب گرم باشد، چنانکه اندر تابستان به هوا گرم شده باشد یا به تکلف گرم کرده باشند حرارت آن از حرارت غریزی بس دور نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


تکلف اندود

تکلف اندود. [ت َ ک َل ْ ل ُ اَ] (ن مف مرکب) آلوده با ریا و ظاهرسازی:
همه رنگی تکلف اندود است
جز سپیدی که آن نیالوده ست.
نظامی.


تکلف کردن

تکلف کردن. [ت َ ک َل ْ ل ُ ک َ دَ] (مص مرکب) رنج بردن و محنت کشیدن. (ناظم الاطباء):
چند کلوخی به تکلف کنی
در گل و آبی چه تصرف کنی.
نظامی.
|| وادار کردن. مجبور کردن. به گردن نهادن: مرا تکلفی کردند تا نامه نبشتم بر نسختی که کردند چنانکه خوانده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). دیگر باره ارسلان خان فرمود تا مناره برآوردند و تکلف در استواری او کردند. (تاریخ بخارا ص 61). || ظاهرسازی کردن. افراط کردن در آداب ورسوم. پرتجمل ساختن ضیافتی یا جایگاهی یا چیزی. تظاهر کردن. ریا کردن: من که بوالفضلم بدان وقت شانزده ساله بودم دیدم خواجه را [علی میکائیل را]که بیامد تکلفی کرده بودند در نیشابور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 205). خواجه علی از گرگان بازگشت و بسیار تکلف کرده بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 206). روز دوشنبه غره ٔ ماه بود روزه بگرفتند و به شب سلطان به صفه ٔ بزرگ بنشست و نان خورد با اعیان و تکلفی عظیم کرده بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 273).
چون ز فهم این عجائب کودنی
گربلی گویی، تکلف میکنی.
مولوی.

فارسی به انگلیسی

بی‌ تکلف‌

Easy, Familiar, Homespun, Homey, Rustic, Simple, Unaffected, Unassuming, Unceremonious, Unpretentious

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

تکلف

آلایش


بی تکلف

بی آلایش، بی پیرایه

فرهنگ فارسی آزاد

تکلف

تَکَلُّف، کاری را بر خلاف عادت، بعمد و به تحمیل انجام دادن، خود را بزحمت انداختن، رنج و سختی را تحمل کردن،

واژه پیشنهادی

تکلف

رنج ‌و سختی بر خود نهادن

فرهنگ معین

تکلف

(تَ کَ لُّ) [ع.] (مص ل.) خود را به رنج افکندن.

فرهنگ عمید

تکلف

رنج ‌و سختی بر خود نهادن، به خود رنج دادن،
تظاهر کرن به امری، کاری به مشقت و خلاف عادت‌ کردن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تکلف

اشکال، تجمل، تشریفات، تعارف، رنج، سرسنگینی، به‌خود رنج دادن، خودنمایی کردن

عربی به فارسی

تکلف

اطوار واخلا ق شخصی , سبک بخصوص نویسنده

فرهنگ فارسی هوشیار

تکلف

رنج چیزی را کشیدن

حل جدول

بی تکلف

خودمانی

فارسی به ترکی

بی تکلف

içli dışlı

فارسی به آلمانی

معادل ابجد

بی تکلف

542

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری